دیوان شمس/دل بیلطف تو جان ندارد
دل بیلطف تو جان ندارد | جان بیتو سر جهان ندارد | |||||
عقل ار چه شگرف کدخداییست | بی خوان تو آب و نان ندارد | |||||
خورشید چو دید خاک کویت | هرگز سر آسمان ندارد | |||||
گلنار چو دید گلشن جان | زین پس سر بوستان ندارد | |||||
در دولت تو سیه گلیمی | گر سود کند زیان ندارد | |||||
بی ماه تو شب سیه گلیمست | این دارد و آن و آن ندارد | |||||
دارد ز ستارهها هزاران | بی ماه چراغدان ندارد | |||||
بی گفت تو گوش نیست جان را | بی گوش تو جان زبان ندارد | |||||
وان جان غریب در تظلم | مینالد و ترجمان ندارد | |||||
لیکن رخ زرد او گواهست | و اشکی که غمش نهان ندارد | |||||
غماز شوم بود دم سرد | آن دم که دم خران ندارد | |||||
اصل دم سرد مهر جانست | کان را مه مهر جان ندارد | |||||
چون دل سبکش کند بهارت | صد گونه غمش گران ندارد | |||||
آن عشق جوان چو نوبهارت | جز پیران را جوان ندارد | |||||
تا چند نشان دهی خمش کن | کان اصل نشان نشان ندارد | |||||
بگذار نشان چو شمس تبریز | آن شمس که او کران ندارد |