دیوان شمس/دل خون خواره را یک باره بستان
دل خون خواره را یک باره بستان | ز غم صدپاره شد یک پاره بستان | |||||
بکن جان مرا امروز چاره | وگر نی جان از این بیچاره بستان | |||||
همه شب دوش می گفتم خدایا | که داد من از آن خون خواره بستان | |||||
دل سنگین او چون ریخت خونم | تو خون من ز سنگ خاره بستان | |||||
به دست دل فرستادم دو سه خط | یکی خط را از آن آواره بستان | |||||
در آن خط صورت و اشکال عشق است | برای عبرت و نظاره بستان | |||||
دلم با عشق هم استاره افتاد | نخواهی جرم از استاره بستان |