| | | | | | |
|
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش |
|
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش |
|
|
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا |
|
پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش |
|
|
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم |
|
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش |
|
|
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم |
|
پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش |
|
|
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را |
|
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش |
|
|
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند |
|
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش |
|
|
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش |
|
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش |
|
|
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید |
|
من کیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش |
|
|
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت |
|
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش |
|
|
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت |
|
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش |
|
|
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب |
|
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش |
|
|
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند |
|
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش |
|
|
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما |
|
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش |
|