دیوان شمس/دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن)
  دوش چه خورده‌ای دلا؟ راست بگو؛ نهان مکن چون خمُشانِ بی‌گنه روی بر آسمان مکن  
  باده‌ی خاص خورده‌ای، نقل خلاص خورده‌ای بوی شراب می‌زند... خربزه در دهان مکن!  
  روزِ الست جانِ تو خورد مِی‌ای ز خوانِ تو خواجه‌ی لامکان تویی؛ بندگیِ مکان مکن  
  دوش شراب ریختی، وز بَرِ ما گریختی بارِ دگر گرفتمت؛ بارِ دگر چُنان مکن  
  من همگی توراستم؛ مستِ میِ وفاستم با تو چو تیرِ راستم؛ تیرِ مرا کمان مکن!  
  ای دلِ پاره‌پاره‌ام، دیدنِ اوست چاره‌ام! اوست پناه و پُشتِ من؛ تکیه بر این جهان مکن  
  ای همه‌خلق نای تو، پُر شده از نوای تو گر نه سماع‌باره‌ای، دست به نای جان مکن  
  نَفخِ نَفَختُ کرده‌ای، در همه دردمیده‌ای چون دمِ توست جانِ نِی، بی‌نِیِ ما فغان مکن  
  کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد ناله کنم؛ بگویَدَم دم مزن و بیان مکن  
  ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی، شبان من‌ام، خویش چو من شبان مکن  
  هر بُنِ بامداد تو جانبِ ما کشی سبو کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن  
  شیر چشید موسی از مادرِ خویش ناشتا گفت که مادرت من‌ام؛ میل به دایگان مکن  
  باده بنوش، مات شو! جمله‌ی تن، حیات شو! باده‌ی چون عقیق بین؛ یادِ عقیقِ کان مکن!  
  باده‌ی عام از بُرون، باده‌ی عارف از درون بوی دهان بیان کند... تو، به‌زبان، بیان مکن  
  از تَبَریز، شمسِ دین می‌رسَدَم چو ماهِ نو چشم سوی چراغ کن، سوی چراغ‌دان مکن