دیوان شمس/دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم)
  دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم  
  جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم  
  رای او دیدم و رای کژ خود افکندم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم  
  او به دست من و کورانه به دستش جستم من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم  
  ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه ترس ترسان ز زر خویش همی‌دزدیدم  
  از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم  
  بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم  
  شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم