| | | | | | |
|
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را |
|
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را |
|
|
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را |
|
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را |
|
|
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من |
|
من نفروشم از کرم بنده خودخریده را |
|
|
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند |
|
یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را |
|
|
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد |
|
بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را |
|
|
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین |
|
در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را |
|
|
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب |
|
صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را |
|
|
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او |
|
چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را |
|
|
وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود |
|
پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را |
|
|
کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند |
|
سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را |
|
|
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود |
|
طبل زند به دست خود باز دل پریده را |
|
|
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش |
|
چون که عصیده میرسد کوته کن قصیده را |
|
|
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن |
|
در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را |
|