| | | | | | |
|
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی |
|
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی |
|
|
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر |
|
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی |
|
|
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو |
|
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی |
|
|
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو |
|
زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی |
|
|
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است |
|
زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی |
|
|
گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است |
|
این رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفایی |
|
|
چون جان جان ندارد میدانک آن ندارد |
|
بس کس که جان سپارد در صورت فنایی |
|
|
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را |
|
زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی |
|
|
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد |
|
تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی |
|
|
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی |
|
در شک و در قیاسی زینها که مینمایی |
|
|
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری |
|
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی |
|
|
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده |
|
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی |
|
|
ای همرهان و یاران گریید همچو باران |
|
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی |
|