| | | | | | |
|
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید |
|
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید |
|
|
چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را |
|
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید |
|
|
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد |
|
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید |
|
|
یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح |
|
شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید |
|
|
غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم |
|
غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید |
|
|
هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد |
|
یقین میدان که نام او جنید و بایزید آید |
|
|
درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بیپایان |
|
که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید |
|
|
خطر دارند کشتیها ز اوج و موج هر دریا |
|
امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید |
|
|
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی |
|
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید |
|