دیوان شمس/زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری | چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری | |||||
زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری | زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری | |||||
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان | تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری | |||||
زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران | تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری | |||||
حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت | گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری | |||||
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم | از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری | |||||
بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد | تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری |