دیوان شمس/زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست | دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست | |||||
از دور ببینی تو مرا شخص رونده | آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست | |||||
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست | اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست | |||||
من بیمن و تو بیتو درآییم در این جو | زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست | |||||
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد | کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست |