| | | | | | |
|
ز همراهان جدایی مصلحت نیست |
|
سفر بیروشنایی مصلحت نیست |
|
|
چو ملک و پادشاهی دیده باشی |
|
پس شاهی گدایی مصلحت نیست |
|
|
شما را بیشما میخواند آن یار |
|
شما را این شمایی مصلحت نیست |
|
|
چو خوان آسمان آمد به دنیا |
|
از این پس بینوایی مصلحت نیست |
|
|
در این مطبخ که قربانست جانها |
|
چو دونان نان ربایی مصلحت نیست |
|
|
بگو آن حرص و آز راه زن را |
|
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست |
|
|
چو پا داری برو دستی بجنبان |
|
تو را بیدست و پایی مصلحت نیست |
|
|
چو پای تو نماند پر دهندت |
|
که بیپر در هوایی مصلحت نیست |
|
|
چو پر یابی به سوی دام حق پر |
|
که از دامش رهایی مصلحت نیست |
|
|
همای قاف قربی ای برادر |
|
هما را جز همایی مصلحت نیست |
|
|
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی |
|
در این جو آشنایی مصلحت نیست |
|
|
خمش باش و فنای بحر حق شو |
|
به هنبازی خدایی مصلحت نیست |
|