| | | | | | |
|
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری |
|
که گریزید ز خود در چمن بیخبری |
|
|
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش |
|
که دهد خاک دژم را صفت جانوری |
|
|
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند |
|
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری |
|
|
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند |
|
کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری |
|
|
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی |
|
پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری |
|
|
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان |
|
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری |
|
|
حیله میکرد دلم تا ز غمش سر ببرد |
|
گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری |
|
|
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست |
|
رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری |
|