| | | | | | |
|
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی |
|
سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی |
|
|
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است |
|
گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی |
|
|
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است |
|
شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی |
|
|
سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم |
|
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی |
|
|
هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است |
|
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی |
|
|
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی |
|
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی |
|
|
آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری |
|
کوهها را جهت ذره شدن میسایی |
|
|
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری |
|
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی |
|
|
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر |
|
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی |
|
|
صورت عشق تویی صورت ما سایه تو |
|
یک دمم زشت کنی باز توام آرایی |
|
|
مینماید که مگر دوش به خوابت دیدم |
|
که من امروز ندارم به جهان گنجایی |
|
|
ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست |
|
همرهان پیش شدستند که را میپایی |
|
|
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند |
|
شعله دم میزند این دم تو چه میفرمایی |
|
|
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد |
|
تابش روز شود از وی نابینایی |
|