دیوان شمس/شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر | شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر | |||||
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا | پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر | |||||
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود | ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر | |||||
در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم | چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر | |||||
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود | چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر | |||||
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد | تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر | |||||
همچو شمع نخل بندان کتشش در خود کشد | کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در |