دیوان شمس/شعر من نان مصر را ماند
شعر من نان عصر را ماند | شب بر او بگذرد نتانی خورد | |||||
آن زمانش بخور که تازه بود | پیش از آنک بر او نشیند گرد | |||||
گرمسیر ضمیر جای ویست | میبمیرد در این جهان از برد | |||||
همچو ماهی دمی به خشک طپید | ساعتی دیگرش ببینی سرد | |||||
ور خوری بر خیال تازگیش | بس خیالات نقش باید کرد | |||||
آنچ نوشی خیال تو باشد | نبود گفتن کهن ای مرد |