| | | | | | |
|
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی |
|
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی |
|
|
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره |
|
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی |
|
|
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم |
|
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی |
|
|
به نور مه بدید اشتر میان راه استاده |
|
ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی |
|
|
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت |
|
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی |
|
|
خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری |
|
که تا گم کرده ی خود را بیابد عقل انسانی |
|
|
شب قدر است در جانت چرا قدرش نمیدانی |
|
تو را میشورد او هر دم چرا او را نشورانی |
|
|
تو را دیوانه کردهست او قرار جانت بردهست او |
|
غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی |
|
|
چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمیجویی |
|
چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی |
|