| | | | | | |
|
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد |
|
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد |
|
|
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد |
|
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد |
|
|
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد |
|
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد |
|
|
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه |
|
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد |
|
|
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد |
|
هوسها چون ملخها شد نفسها چون حبوب آمد |
|
|
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی |
|
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد |
|
|
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی |
|
حکایت میکند رنگت که جاسوس القلوب آمد |
|
|
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان |
|
که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد |
|