دیوان شمس/عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن

دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن)
  عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن تا چه‌ها در می دمد این عشق در سرنای تن  
  هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان از می لب‌هاش باری مست شد سرنای من  
  گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن  
  شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن  
  بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن  
  آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید ای مسلمانان که دیده‌ست خرقه رقصان بی‌بدن  
  خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن  
  ای دل مخمور گویی باده‌ات گیرا نبود باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن