دیوان شمس/عشق جانان مرا ز جان ببرید
عشق جانان مرا ز جان ببرید | جان به عشق اندرون ز خود برهید | |||||
زانک جان محدثست و عشق قدیم | هرگز این در وجود آن نرسید | |||||
عشق جانان چو سنگ مقناطیس | جان ما را به قرب خویش کشید | |||||
باز جان را ز خویشتن گم کرد | جان چو گم شد وجود خویش بدید | |||||
بعد از آن باز با خود آمد جان | دام عشق آمد و در او پیچید | |||||
شربتی دادش از حقیقت عشق | جمله اخلاصها از او برمید | |||||
این نشان بدایت عشق است | هیچ کس در نهایتش نرسید |