دیوان شمس/عشق را با گفت و با ایما چه کار
عشق را با گفت و با ایما چه کار | روح را با صورت اسما چه کار | |||||
عاشقان گویاند در چوگان یار | گوی را با دست و یا با پا چه کار | |||||
هر کجا چوگانش راند میرود | گوی را با پست و با بالا چه کار | |||||
آینهست و مظهر روی بتان | با نکوسیماش و بدسیما چه کار | |||||
سوسمار از آب خوردن فارغست | مر ورا با چشمه و سقا چه کار | |||||
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست | پاش را با مسکن و با جا چه کار | |||||
عیسیی که برگذشت او از اثیر | با غم سرماش و یا گرما چه کار | |||||
ای رسایل کشته با نادی غیب | رو تو را با گفت و با غوغا چه کار |