| | | | | | |
|
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن |
|
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن |
|
|
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش |
|
رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن |
|
|
کله سر را تهی کن از هوا بهر میش |
|
کله سر جام سازش کان می جامی است آن |
|
|
پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان |
|
پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن |
|
|
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود |
|
گر چه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن |
|
|
آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در |
|
آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن |
|
|
هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد |
|
گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن |
|
|
مر تن معمور را ویران کند هجران می |
|
هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن |
|
|
آن می باقی بود اول که جان زاید از او |
|
پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن |
|
|
جان فانی را همیشه مست دار از جام او |
|
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن |
|
|
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی |
|
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن |
|
|
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق |
|
هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن |
|
|
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت |
|
هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن |
|
|
آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود |
|
در بیان سر حکمت جان او منشی است آن |
|
|
در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن |
|
مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن |
|
|
آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار |
|
اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن |
|
|
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس |
|
زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن |
|
|
زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است |
|
حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن |
|
|
مطرب مستور بیپرده یکی چنگی بزن |
|
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن |
|
|
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت |
|
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن |
|
|
ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک |
|
خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن |
|