دیوان شمس/عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم | بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم | |||||
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند | چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم | |||||
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان | من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم | |||||
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس | زانک من جان غریبم این سرایی نیستم | |||||
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم | خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم | |||||
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد | غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم | |||||
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب | هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم |