| | | | | | |
|
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی |
|
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی |
|
|
ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد |
|
کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی |
|
|
ای از پس صد پرده درتافته رخسارت |
|
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی |
|
|
جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد |
|
جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی |
|
|
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان |
|
کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی |
|
|
چندانک تو میکوشی جز چشم نمیپوشی |
|
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی |
|
|
جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم |
|
سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی |
|
|
کان عهد که من کردم بیجان و بدن کردم |
|
نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی |
|
|
مست آنچ کند در می از میبود آن به روی |
|
در آب نماید او لیک او است ز بالایی |
|
|
تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین |
|
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی |
|