| | | | | | |
|
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست |
|
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست |
|
|
اجزای وجود من همه دوست گرفت |
|
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست |
|
|
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت |
|
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت |
|
|
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین |
|
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت |
|
|
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست |
|
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست |
|
|
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست |
|
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست |
|
|
عشق تو در اطراف گیایی میتاخت |
|
مسکین دل من دید نشانش بشناخت |
|
|
روزیکه دلم ز بند هستی برهد |
|
در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت |
|
|
عشقی که از او وجود بیجان میزیست |
|
این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست |
|
|
اندر تن ماست یا برون از تن ماست |
|
یا در نظر شمس حق تبریزیست |
|
|
عشقی نه به اندازهی ما در سر ماست |
|
و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست |
|
|
آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست |
|
ما در خور او نهایم و او درخور ماست |
|
|
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت |
|
در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت |
|
|
چون در سرشان جایگه پند ندید |
|
پای همه بوسید و ره خویش گرفت |
|
|
عمریست که جان بنده بیخویشتن است |
|
و انگشتنمای عالمی مرد و زن است |
|
|
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست |
|
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است |
|
|
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست |
|
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست |
|
|
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست |
|
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است |
|
|
گر آتش دل نیست پس این دود چراست |
|
ور عود نسوخت بوی این عود چراست |
|
|
این بودن من عاشق و نابود چراست |
|
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست |
|
|
گر آه کنم آه بدین قانع نیست |
|
ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست |
|
|
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است |
|
پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست |
|
|
گر باد بر آن زلف پریشان زندت |
|
مه طال بقا از بن دندان زندت |
|
|
ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح |
|
گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت |
|
|
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت |
|
از من خبرت که بینوا خواهی رفت |
|
|
ور درگذری از این ببینی بعیان |
|
کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت |
|
|
گر جملهی آفاق همه غم بگرفت |
|
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت |
|
|
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت |
|
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت |
|
|
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست |
|
ور طعنهی عشقت شنوم ننگی نیست |
|
|
با وصل خوشت میزنم و میگیرم |
|
وصلی که در او فراق را رنگی نیست |
|
|
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست |
|
ور در هجری دوزخ با داغ اینست |
|
|
عشق است قدیم در جهان پوشیده |
|
پوشیده برهنه میکند لاغ اینست |
|
|
گر دف نبود نیشکر او دف ماست |
|
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست |
|
|
آخر نه قباد صفشکن در صف ماست |
|
آخر نه سلیمان نهان آصف ماست |
|
|
گر شرم همی از آن و این باید داشت |
|
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت |
|
|
ور آینهوار نیک و بد بنمایی |
|
چون آینه روی آهنین باید داشت |
|
|
گرمای تموز از دل پردرد شماست |
|
سرمای زمستان تبش سرد شماست |
|
|
این گرمی و سردی نرسد با صدپر |
|
بر گرد جهانیکه در او گرد شماست |
|
|
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت |
|
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت |
|
|
می طعنه زنند دشمنانم شب و روز |
|
کز پای درآمدی و دستت نگرفت |
|
|
کس دل ندهد بدو که خونخوار منست |
|
جان رفت چه جای کفش و دستار منست |
|
|
تو نیز برو دلا که این کار تو نیست |
|
این کار منست کار من است کار منست |
|
|
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست |
|
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست |
|
|
سررشتهی آن ذوق کزو خیزد شوق |
|
پیداست که هست آن ولی پیدا نیست |
|
|
گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است |
|
یک حبه به نزد کس نیرزی زینست |
|
|
اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است |
|
آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست |
|
|
گفتا که بیا سماع در کار شدهاست |
|
گفتم که برو که بنده بیمار شدهاست |
|
|
گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی |
|
کان فتنه هردو کون بیدار شدهاست |
|
|
گفتا که شکست توبه بازآمد مست |
|
چون دید مرا مست بهم برزد دست |
|
|
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست |
|
دشوار توان کردن و آسان بشکست |
|
|
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت |
|
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت |
|
|
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت |
|
گفت از تلف منست عزو شرفت |
|
|
گفتم چشمم که هست خاک کویت |
|
پرآب مدار بیرخ نیکویت |
|
|
گفتا که نه کس بود که در دولت من |
|
از من همه عمر باشد آب رویت |
|
|
گفتم دلم از تو بوسهای خواهانست |
|
گفتا که بهای بوسهی ما جانست |
|
|
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان |
|
یعنی که بیا بیع و بها ارزانست |
|
|
گفتم عشقت قرابت و خویش منست |
|
غم نیست غم از دل بداندیش منست |
|
|
گفتا بکمان و تیر خود مینازی |
|
گستاخ مینداز گرو پیش منست |
|
|
گفتم که بیا بچشم من درنگریست |
|
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست |
|
|
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست |
|
تو مردهی اینی همه ناموس تو چیست |
|
|
گفتند که دل دگر هوایی میپخت |
|
از ما بشد و هوای جایی میپخت |
|
|
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش |
|
کانجا ز برای من ابایی میپخت |
|
|
گفتم که دلم آلت و انگاز مست |
|
مانند رباب دل همآواز منست |
|
|
خود ایندل من یار کسی دیگر بود |
|
من میگفتم مگر که همباز منست |
|
|
گفتند که شش جهت همه نور خداست |
|
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست |
|
|
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست |
|
گفتند دمی نظر بکن بیچپ و راست |
|
|
گفتی چونی بنده چنانست که هست |
|
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست |
|
|
میگردد آن چیز بگرد سر من |
|
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است |
|
|
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت |
|
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت |
|
|
ترسم بروی جامه دران بازآئی |
|
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت |
|
|
گم باد سریکه سروران را پا نیست |
|
وان دل که به جان غرقهی این سودا نیست |
|
|
گفتند در این میان نگنجد موئی |
|
من موی شدم از آن مرا گنجانیست |
|
|
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست |
|
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست |
|
|
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید |
|
عاقل داند که آن پدر کودک نیست |
|
|
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است |
|
نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است |
|
|
اندر دل من رنگرز صباغست |
|
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است |
|
|
گویند که صاحب فنون عقل کل است |
|
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است |
|
|
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود |
|
ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است |
|
|
گویند که عشق عاقبت تسکین است |
|
اول شور است و عاقبت تمکین است |
|
|
جانست ز آسیاش سنگ زیرین |
|
این صورت بیقرار بالایین است |
|
|
گویند مرا که این همه درد چراست |
|
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست |
|
|
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست |
|
رو روی مهش ببین و مشکل برخاست |
|
|
لطف تو جهانی و قرانی افراشت |
|
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت |
|
|
یک قطره از آن آب در این بحر چکید |
|
یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت |
|
|
ما را بجز این زبان زبانی دگر است |
|
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است |
|
|
آزادهدلان زنده به جان دگرند |
|
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است |
|
|
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت |
|
در خانهی دلگبر نگه نتوان داشت |
|
|
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود |
|
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت |
|
|
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات |
|
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات |
|
|
وای آنکه ندارد از شه عشق برات |
|
حیوان چه خبر دارد از کان نبات |
|
|
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است |
|
مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است |
|
|
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب |
|
بازارچهی قصب فروشان دگر است |
|
|
ماه عید است و خلق زیر و زبر است |
|
تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است |
|
|
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است |
|
زان طبل همی زند که آن خواجه کراست |
|
|
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست |
|
درمان ز که جویم که دلم از تو بخست |
|
|
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست |
|
گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست |
|
|
ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست |
|
جانی که نه بیما و نه با ماست کجاست |
|
|
اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست |
|
عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست |
|
|
مرغ جان را میل سوی بالا نیست |
|
در شش جهتش پر زدن وپروا نیست |
|
|
گفتی به کجا پرد که او را یابد |
|
نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست |
|
|
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت |
|
انصاف بده که نیک مردانه گرفت |
|
|
از دل چو بماند دلبرش دست کشید |
|
از جان چو بجست پای جانانه گرفت |
|
|
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است |
|
تا خود به وصال تو که را دسترس است |
|
|
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام |
|
وانکس که نیافت رنج نایافت بس است |
|
|
مست است دو چشم از دو چشم مستت |
|
دریاب که از دست شدم در دستت |
|
|
تو هم به موافقت سری در جنبان |
|
گر زانکه سر عاشق هستی هستت |
|
|
مستم ز خمار عبهر جادویت |
|
دفعم چو دهی چو آمدم در کویت |
|
|
من سیر نمیشوم ز لب تر کردن |
|
آن به که مرا درافکنی درجویت |
|
|
مستی ز ره آمد و بما در پیوست |
|
ساغر میگشت در میان دست بدست |
|
|
از دست فتاد ناگهان و بشکست |
|
جامی چه زند میانهی چندین مست |
|
|
معشوق شرابخوار و بیسامانست |
|
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست |
|
|
کفر سر جعد آن صنم ایمانست |
|
دیریست که درد عشق بیدرمانست |
|
|
من آن توام کام منت باید جست |
|
زیرا که در این شهر حدیث من و تست |
|
|
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی |
|
من از دل سخت تو نمیگردم سست |
|
|
من بندهی آن کسم که بیماش خوش است |
|
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است |
|
|
گویند وفای او چه لذت دارد |
|
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است |
|
|
من زان جانم که جانها را جانست |
|
من زان شهرم که شهر بیشهرانست |
|
|
راه آن شهر راه بیپایانست |
|
رو بیسر و پا شو که سر و پا آنست |
|
|
منصور حلاجی که اناالحق میگفت |
|
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت |
|
|
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد |
|
آنکه پس از آن در اناالحق میسفت |
|
|
من کوهم و قال من صدای یار است |
|
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است |
|
|
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید |
|
میپنداری که گفت من گفتار است |
|
|
من محو خدایم و خدا آن منست |
|
هر سوش مجوئید که در جان منست |
|
|
سلطان منم و غلط نمایم بشما |
|
گویم که کسی هست که سلطان منست |
|
|
میدان که در درون تو مثال غاریست |
|
واندر پس آنغار عجب بازاریست |
|
|
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید |
|
این یار نهانیست عجب یاریست |
|
|
میگرییم زار و یار گوید زرقست |
|
چون زرق بود که دیده در خون غرقست |
|
|
تو پنداری که هر دلی چون دل تست |
|
نی نی صنما میان دلها فرقست |
|
|
میگفت یکی پری که او ناپیداست |
|
کان جان که مقدست است از جای کجاست |
|
|
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست |
|
بیکام و دهان روزهگشایی او راست |
|
|
مینال که آن ناله شنو همسایه است |
|
مینال که بانک طفل مهر دایه است |
|
|
هرچند که آن دایهی جان خودرایه است |
|
مینال که ناله عشق را سرمایه است |
|
|
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات |
|
ناگاه بجوشید چنین آب حیات |
|
|
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات |
|
شادی روان مصطفی را صلوات |
|
|
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست |
|
جام می لعل نوش کرده بنشست |
|
|
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست |
|
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست |
|
|
نه چرخ غلام طبع خود رایهی ماست |
|
هستی ز برای نیستی مایهی ماست |
|
|
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست |
|
ما آمده نیستیم این سایهی ماست |
|
|
نی با تو دمی نشستنم سامانست |
|
نی بیتو دمی زیستنم امکانست |
|
|
اندیشه در این واقعه سرگردانست |
|
این واقعه نیست درد بیدرمانست |
|
|
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت |
|
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت |
|
|
در سنگستان قرابه آنکس ببرد |
|
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت |
|
|
هان ای دل خسته روز مردانگیست |
|
در عشق توم چه جای بیگانگیست |
|
|
هر چیز که در تصرف عقل آید |
|
بگذار کنون که وقت دیوانگیست |
|
|
هجران خواهی طریق عشاقانست |
|
وانکو ماهیست جای او عمانست |
|
|
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید |
|
آن ذره که او سایه نخواهد جانست |
|
|
هر جان عزیز کو شناسای رهست |
|
داند که هر آنچه آید از کارگه است |
|
|
بر زادهی چرخ و چرخ چون جرم نهی |
|
کاین چرخ ز گردیدن خود بیگنه است |
|
|
هر جان که از او دلبر ما شادانست |
|
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست |
|
|
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال |
|
آهسته بگوئیم مگر جانانست |
|
|
هر چند به حلم یار ما جورکش است |
|
لیکن زاری عاشقان نیز خوش است |
|
|
جان عاشق چون گلستان میخندد |
|
تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است |
|
|
هرچند شکر لذت جان و جگر است |
|
آن خود دگر است و شکر او دگر است |
|
|
گفتم که از آن نیشکرم افزون کن |
|
گفتا نه یقین است که آن نیشکر است |
|
|
هرچند فراق پشت امید شکست |
|
هرچند جفا دو دوست آمال ببست |
|
|
نومید نمیشود دل عاشق مست |
|
مردم برسد بهر چه همت دربست |
|
|
هرچند که بار آن شترها شکر است |
|
آن اشتر مست چشم او خود دگر است |
|
|
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است |
|
او از مستی ز چشم خود بیخبر است |
|
|
هر درویشی که در شکست خویش است |
|
تا ظن نبری که او خیال اندیش است |
|
|
آنجا که سراپردهی آنخوش کیش است |
|
از کون و مکان و کل عالم پیش است |
|
|
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست |
|
گر تا باید خورند اینخوان برپاست |
|
|
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست |
|
خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست |
|
|
هر ذره که در هوا و در کیوانست |
|
بر ما همه گلشن است و هم بستانست |
|
|
هرچند که زر ز راههای کانست |
|
هر قطره طلسمیست و در او عمانست |
|
|
هر ذره که در هوا و در هامونست |
|
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست |
|
|
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست |
|
سرگشته خورشید خوش بیچونست |
|
|
هر ذره و هر خیال چون بیداریست |
|
از شادی و اندهان ما هشیاریست |
|
|
بیگانه چرا نشد میان خویشان |
|
کز باخبران بیخبری بدکاریست |
|
|
هر روز به نو برآید آن دلبر مست |
|
با ساغر پرفتنهی پرشور بدست |
|
|
گر بستانم قرابهی عقل شکست |
|
ور نستانم ندانم از دستش رست |
|
|
هر روز حجاب بیقراران بیش است |
|
زان درد من از قطرهی باران بیش است |
|
|
آنجا که منم تا که بدانجا که منم |
|
دو کون چه باشد که هزاران بیش است |
|
|
هر روز دلم در غم تو زارتر است |
|
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است |
|
|
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا |
|
حقا که غمت از تو وفادارتر است |
|
|
هر روز دل مرا سماع و طربیست |
|
میگوید حسن او بر این نیز مهایست |
|
|
گویند چرا خوری تو با پنج انگشت |
|
زیرا انگشت پنج آمد شش نیست |
|
|
هر صورت کاید به از او امکان هست |
|
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست |
|
|
صورتها را همه بران از دل خویش |
|
تا صورت بیصورت آید در دست |
|
|
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت |
|
وز دیدهی من خیال روی تو نرفت |
|
|
در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز |
|
عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت |
|
|
هشیار اگر زر و گر زرین است |
|
اسب است ولی بهاش کم از زینست |
|
|
هر کو به خرابات نشد عنین است |
|
زیرا که خرابات اصول دینست |
|
|
هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است |
|
خونریزی او خلاصهی پرهیز است |
|
|
خورشید چو با بنده عنایت دارد |
|
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است |
|
|
یاری که به حسن از صفت افزونست |
|
در خانه درآمد که دل تو چونست |
|
|
او دامن خود کشان و دل میگفتش |
|
دامن برکش که خانهی پرخونست |
|
|
یاری که به نزد او گل و خار یکیست |
|
در مذهب او مصحف و زنار یکیست |
|
|
ما را غم آن یار چرا باید خورد |
|
کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست |
|
|
یاری که غمش دوای هر بیمار است |
|
او را یار است هرکه با او یار است |
|
|
گویند مرا باش در کار مدام |
|
من بیکارم ولیک او در کار است |
|
|
یکبار به مردم و مرا کس نگریست |
|
گر بار دگر زنده شوم دانم زیست |
|
|
ای کرده تو قصد من ترا با من چیست |
|
یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست |
|
|
یک چشم من از روز جدایی بگریست |
|
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست |
|
|
چون روز وصال شد فرازش کردم |
|
گفتم نگریستی نباید نگریست |
|
|
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث |
|
پاکی و منزهی ز نسیان و حدث |
|
|
جز فکر تو در سرم همه عین خطاست |
|
جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث |
|
|
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج |
|
عشق است طبیب ما و داروی علاج |
|
|
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن |
|
این عشق ز کس نزاد و نیداد نتاج |
|
|
اندر سر من نبود جز رای صلاح |
|
اندر شب و روز پاک جویای صلاح |
|
|
امسال چنانم که نیارم گفتن |
|
یک سال دگر وای مرا وای صلاح |
|
|
آبی که از این دیده چو خون میریزد |
|
خونیست بیا ببین که چون میریزد |
|
|
پیداست که خون من چه برداشت کند |
|
دل میخورد و دیده برون میریزد |
|
|
آنان که محققان این درگاهند |
|
نزد دل اهل دل چو برگ کاهند |
|
|
اهل دل خاصگان شاهنشاهند |
|
باقی همه هرچه هست خرج راهند |
|
|
آن تازه تنی که در بلای تو بود |
|
آغشته به خون کربلای تو بود |
|
|
یارب که چه کار دارد و کارستان |
|
آن بیکاری که از برای تو بود |
|
|
آنجا بنشین که همنشین مردانند |
|
تا دود کدورت ترا بنشانند |
|
|
اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان |
|
زانبیش که اندیشه کنی میدانند |
|
|
آنجا که بهر سخن دل ما گردد |
|
من میدانم که زود رسوا گردد |
|
|
چندان بکند یاد جمال خوش تو |
|
کر هر نفسش نقش تو پیدا گردد |
|
|
آن خوبانی که فتنهی بتکدهاند |
|
ما را به خرابات بتان ره زدهاند |
|
|
کافر دل و خونخواره این ره بدهاند |
|
وز مکر چنین عابد و زاهد شدهاند |
|
|
آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد |
|
یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد |
|
|
گفتا همه آن کنم که رایت خواهد |
|
دیدی که چه گفت و هم شنیدی که چه کرد |
|
|
آن دل که به شاهد نهان درنگرد |
|
کی جانب ملکت جهان درنگرد |
|
|
بیزار شود ز چشم در روز اجل |
|
کان روی رها کند به جان درنگرد |
|
|
آندم که ز افلاک گهر ریز کند |
|
هر ذره بسوی اصل خود خیز کند |
|
|
از نخوت آن باد و زین باد هوس |
|
هر ذره ز آفتاب پرهیز کند |
|
|
آن ذره که جز همدم خورشید نشد |
|
بر نقد زد و سخرهی امید نشد |
|
|
عشقت به کدام سر درافتاد که زود |
|
از باد تو رقصان چو سر بید نشد |
|
|
آن راحت جان گرد دلم میگردد |
|
گرد دل و جان خجلم میگردد |
|
|
زین گل چو درخت سر برآرم خندان |
|
کاب حیوان گرد گلم میگردد |
|
|
آنرا که به ضاعت قناعت باشد |
|
هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد |
|
|
زنهار تولا مکن الا به خدای |
|
کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد |
|
|
آن را که به علم و عقل افراشتهاند |
|
او را به حساب روزی انگاشتهاند |
|
|
وان را که سر از عقل تهی داشتهاند |
|
از مال به جای آن درانباشتهاند |
|
|
آن را که خدای ناف بر عشق برید |
|
او داند نالههای عشاق شنید |
|
|
هر جای که دانه دید زانجا برمید |
|
پرید بدان سوی که مرغی نپرید |
|
|
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد |
|
از رحمت و فضل اوش امداد رسد |
|
|
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب |
|
تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد |
|
|
آن را منگر که ذوفنون آید مرد |
|
در عهد و وفا نگر که چون آید مرد |
|
|
از عهدهی عهد اگر برون آید مرد |
|
از هرچه صفت کنی فزون آید مرد |
|
|
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد |
|
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد |
|
|
اسباب و علل پیش من آمد همه باد |
|
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد |
|
|
آن روز که جان خرقهی قالب پوشید |
|
دریای عنایت از کرم میجوشید |
|
|
سرنای دل از بسکه می لب نوشید |
|
هم بر لب تو مست شد و بخروشید |
|