| | | | | | |
|
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی |
|
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی |
|
|
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد |
|
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی |
|
|
دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق |
|
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی |
|
|
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد |
|
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی |
|
|
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین |
|
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی |
|
|
زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت |
|
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی |
|
|
اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه |
|
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی |
|
|
اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر |
|
ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی |
|
|
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی |
|
که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی |
|