| | | | | | |
|
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید |
|
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید |
|
|
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی |
|
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید |
|
|
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت |
|
برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید |
|
|
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را |
|
ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید |
|
|
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کری |
|
ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید |
|
|
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید |
|
مگوی تلخ سخنها به روی ما که نشاید |
|
|
بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی |
|
نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید |
|
|
غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون |
|
غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید |
|
|
دلم ز عالم بیچون خیالت از دل از آن سو |
|
میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید |
|
|
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن |
|
مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشاید |
|
|
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد |
|
مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید |
|