| | | | | | |
|
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر |
|
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر |
|
|
به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل |
|
بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر |
|
|
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدارویی |
|
چو هر عوری و ادباری گدایی میکنی هر در |
|
|
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی |
|
اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر |
|
|
از اینها کز تو میزاید شهان را ننگ میآید |
|
ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر |
|
|
که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او |
|
ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر |
|
|
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی |
|
هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر |
|
|
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل |
|
که ویران میشود سینه از آن جولان و کر و فر |
|
|
اگر با ممنان گویم همه کافر شوند آن دم |
|
وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر |
|
|
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو |
|
مرا پرسید چونی تو بگفتم بیتو بس مضطر |
|
|
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا |
|
دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر |
|