| | | | | | |
|
منم که کار ندارم به غیر بیکاری |
|
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری |
|
|
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی |
|
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری |
|
|
فروگذاشتهای شست دل در این دریا |
|
نه ماهیی بگرفتی نه دست میداری |
|
|
تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت |
|
گلی به دست نداری چه خار میخاری |
|
|
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست |
|
برو برو که گرفتار ریش و دستاری |
|
|
چگونه برقی آخر که کشت میسوزی |
|
چگونه ابری آخر که سنگ میباری |
|
|
چو صید دام خودی پس چگونه صیادی |
|
چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری |
|
|
اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی |
|
خیال یار مرا دیدهای نکو یاری |
|
|
به ذات پاک خدایی که کارساز همهست |
|
چو مست کار امیر منی نکوکاری |
|
|
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او |
|
تو یک سواره نهای تو سپاه سالاری |
|
|
بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست |
|
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری |
|
|
به یاد عشق شب تیره را به روز آور |
|
چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری |
|
|
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین |
|
برآوریده دو کف در دعا و در زاری |
|
|
اگر بگویم باقی بسوزد این عالم |
|
هلا قناعت کردم بس است گفتاری |
|