دیوان شمس/من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش | خویش را غیر مینگار و مران از در خویش | |||||
سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت | تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش | |||||
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم | مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش | |||||
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست | سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش | |||||
سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور | برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش | |||||
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست | بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش | |||||
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی | تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش |