دیوان شمس/مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی | گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی | |||||
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر | گر سر کشی سرگشته ایام بمانی | |||||
با دوست وفا کن که وفا وام الست است | ترسم که بمیری و در این وام بمانی | |||||
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است | کز عجز تو در تاسه حمام بمانی | |||||
میترسی از این سر که تو داری و از این خو | کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی | |||||
با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است | تا همچو سران شاد سرانجام بمانی |