دیوان شمس/مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری | هر آنچ دوش میگفتم ز بیخویشی و بیماری | |||||
وگر ناگه قضاء الله از اینها بشنود آن مه | خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری | |||||
چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه | گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری | |||||
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم | نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقلها عاری | |||||
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی | مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری | |||||
مسلمانان مسلمانان شما دلها نگهدارید | مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری |