| | | | | | |
|
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی |
|
جان را و جهان را شکفانی و فزایی |
|
|
یا رب چه خجستهست ملاقات جمالت |
|
آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی |
|
|
هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست |
|
خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی |
|
|
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف |
|
تا تو ننهی در کلمه فایده زایی |
|
|
ای داده تو دندان و شکرها که بخایند |
|
دندان دگر داده پی فایده خایی |
|
|
بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود |
|
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی |
|
|
این مشک به خود چون رود و آب کشاند |
|
تا خواجه سقا نکند جهد سقایی |
|
|
این چرخ که میگردد بیآب نگردد |
|
تا سر نبود پای کجا یابد پایی |
|
|
هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است |
|
تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی |
|
|
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق |
|
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی |
|
|
اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور |
|
دانند که در هست ز دریای عطایی |
|
|
درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد |
|
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی |
|
|
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید |
|
گوید بر ما آی اگر حاجی مایی |
|
|
این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا |
|
میگوید العزه و الحسن ردایی |
|
|
هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو |
|
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی |
|
|
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو |
|
معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی |
|