دیوان شمس/هر سینه که سیمبر ندارد
هر سینه که سیمبر ندارد | شخصی باشد که سر ندارد | |||||
وان کس که ز دام عشق دورست | مرغی باشد که پر ندارد | |||||
او را چه خبر بود ز عالم | کز باخبران خبر ندارد | |||||
او صید شود به تیر غمزه | کز عشق سر سپر ندارد | |||||
آن را که دلیر نیست در راه | خود پنداری جگر ندارد | |||||
در راه فکندهاست دری | جز او که فکند برندارد | |||||
آن کس که نگشت گرد آن در | بس بیگهرست و فر ندارد | |||||
وقت سحرست هین بخسبید | زیرا شب ما سحر ندارد |