| | | | | | |
|
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن |
|
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن |
|
|
عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر |
|
عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن |
|
|
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود |
|
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن |
|
|
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها چنانک |
|
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن |
|
|
و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق |
|
نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن |
|
|
عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود |
|
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن |
|
|
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت |
|
سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن |
|
|
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را |
|
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن |
|
|
شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید |
|
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن |
|