| | | | | | |
|
هله هشدار که با بیخبران نستیزی |
|
پیش مستان چنان رطل گران نستیزی |
|
|
گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی |
|
چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی |
|
|
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد |
|
چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی |
|
|
عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید |
|
چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی |
|
|
از میان دل و جان تو چو سر برکردند |
|
جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی |
|
|
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی |
|
ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی |
|
|
در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود |
|
شودت عین چو با اهل عیان نستیزی |
|
|
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات |
|
گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی |
|
|
ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود |
|
چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی |
|
|
مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی |
|
گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی |
|
|
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه |
|
الله الله که تو با شاه جهان نستیزی |
|
|
هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی |
|
گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی |
|
|
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی |
|
راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی |
|
|
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر |
|
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی |
|