دیوان شمس/چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی
چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی | فرورفتی به خود غمخواره گشتی | |||||
تو را من پاره پاره جمع کردم | چرا از وسوسه صدپاره گشتی | |||||
ز دارالملک عشقم رخت بردی | در این غربت چنین آواره گشتی | |||||
زمین را بهر تو گهواره کردم | فسرده تخته گهواره گشتی | |||||
روان کردم ز سنگت آب حیوان | به سوی خشک رفتی خاره گشتی | |||||
تویی فرزند جان کار تو عشق است | چرا رفتی تو و هرکاره گشتی | |||||
از آن خانه که تو صد زخم خوردی | به گرد آن در و درساره گشتی | |||||
در آن خانه که صد حلوا چشیدی | نگشتی مطمن اماره گشتی | |||||
خمش کن گفت هشیاریت آرد | نه مست غمزه خماره گشتی |