| | | | | | |
|
چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست |
|
چاره جوینده که کردهست تو را خود آن چیست |
|
|
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم |
|
خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست |
|
|
بوی نانی که رسیدهست بر آن بوی برو |
|
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست |
|
|
گر تو عاشق شدهای عشق تو برهان تو بس |
|
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست |
|
|
این قدر عقل نداری که ببینی آخر |
|
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست |
|
|
گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست |
|
در کف روح چنین مشعله تابان چیست |
|
|
چونک از دور دلت همچو زنان میلرزد |
|
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست |
|
|
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت |
|
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست |
|
|
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم |
|
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست |
|