| | | | | | |
|
زین دودناک خانه گشادند روزنی |
|
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی |
|
|
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر |
|
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی |
|
|
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال |
|
یارب، فرست خفتهی ما را دهل زنی |
|
|
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز |
|
در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی |
|
|
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان |
|
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی |
|
|
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده |
|
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی |
|
|
بهر یکی خیال گرفته عروسیی |
|
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی |
|
|
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس |
|
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی » |
|
|
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند |
|
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی |
|
|
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟ |
|
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟ |
|
|
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت |
|
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی |
|
|
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان |
|
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی |
|
|
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی |
|
جانیست بر پریده و وارسته از تنی |
|
|
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش |
|
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش |
|
|
ای آنک پای صدق برین راه میزنی |
|
دو کون با توست، چو تو همدم منی |
|
|
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست |
|
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی |
|
|
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش |
|
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی |
|
|
زان روشنی بزاید یک روشنی نو |
|
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی |
|
|
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست |
|
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی |
|
|
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی |
|
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی |
|
|
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست |
|
این نادره درخت ز سبزی بود غنی |
|
|
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد |
|
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی |
|
|
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم |
|
کندر حضیض افتد، از ربوهی سنی |
|
|
ای زادهی عدم، تو بهر دم جوانتری |
|
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی |
|
|
هستی میان پوست که از مغز بهترست |
|
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی |
|
|
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود |
|
با درد مریم، آری صد میوهی جنی |
|
|
مینا کن برونی، و بینا کن درون |
|
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟! |
|
|
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر |
|
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر |
|
|
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی! |
|
یا در میان جانی، بس جانفزاستی |
|
|
آمیزش و منزهیت، در خصومتند |
|
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی |
|
|
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی |
|
جمله حلاوت و طرب و عطاستی |
|
|
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود |
|
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی |
|
|
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان |
|
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی |
|
|
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی |
|
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی |
|
|
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم |
|
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی |
|
|
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی |
|
تو کیمیا نهی، علم کیمیاستی |
|
|
ای عشق جبرئیل در راز گستری |
|
گویی که وحی آر همه انبیاستی |
|
|
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد |
|
و از گمان عقل و تفکر جداستی |
|
|
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت |
|
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی |
|
|
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم |
|
گر باد نیست از چه سبب در هواستی |
|
|
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش |
|
از کبر شدم دار، که با کبریاستی |
|
|
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو |
|
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو |
|