| | | | | | |
|
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان |
|
که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان |
|
|
به شکرخانه او رفته به سر لب شکران |
|
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان |
|
|
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد |
|
همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان |
|
|
چه خوشیهای نهان است در آن درد و غمش |
|
که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان |
|
|
بس بود هستی او مایه هر نیست شده |
|
بس بود مستی او عذر همه بیادبان |
|
|
عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد |
|
که همان بیسببی شد سبب بیسببان |
|
|
خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری |
|
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان |
|
|
من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده |
|
بازگویی صفت عشق به روزان و شبان |
|
|
شمس تبریزی مرا دوش همیگفت خموش |
|
چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان |
|