دیوان شمس/چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم | گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم | |||||
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب | گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم | |||||
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور | جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم | |||||
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم | در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم | |||||
عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست | عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم | |||||
روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی | بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم | |||||
چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب | چون در این جا بیقرارم آخر از جاییستم |