| | | | | | |
|
چون روی آتشین را یک دم تو مینپوشی |
|
ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی |
|
|
ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین |
|
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی |
|
|
سرنای جانها را در می دمی تو دم دم |
|
نی را چه جرم باشد چون تو همیخروشی |
|
|
روپوش برنتابد گر تاب روی این است |
|
پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی |
|
|
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده |
|
یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی |
|
|
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی |
|
ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی |
|
|
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش |
|
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی |
|
|
گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند |
|
گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی |
|