| | | | | | |
|
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه |
|
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه |
|
|
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل |
|
گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه |
|
|
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش |
|
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه |
|
|
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد |
|
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه |
|
|
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بیخویشی |
|
که از هر کس همیپرسد عجب خود هست اندیشه |
|
|
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد |
|
که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه |
|
|
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس |
|
گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه |
|
|
چو هر نقشی که میجوید ز اندیشه همیروید |
|
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه |
|
|
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد |
|
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه |
|
|
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر |
|
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه |
|
|
که درد زه ازان دارد که تا شه زادهای زاید |
|
نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه |
|
|
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد |
|
چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه |
|
|
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون |
|
از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه |
|