| | | | | | |
|
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش |
|
روا بود که رساند به اصل دل دارش |
|
|
من از قباش ربودم یکی کلهواری |
|
بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش |
|
|
شکستم از سر دیوار باغ او خاری |
|
چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش |
|
|
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش |
|
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش |
|
|
اگر چه کره گردون حرون و تند نمود |
|
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش |
|
|
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا |
|
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش |
|
|
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش |
|
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش |
|
|
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو |
|
به عور گفتم درجه به جو برون آرش |
|
|
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو |
|
فتاده بود همیبرد آب جوبارش |
|
|
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید |
|
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش |
|
|
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ |
|
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش |
|
|
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت |
|
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش |
|
|
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت |
|
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش |
|
|
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن |
|
چه حاجتست بر عقل طول طومارش |
|