| | | | | | |
|
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد |
|
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد |
|
|
چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد |
|
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد |
|
|
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی |
|
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد |
|
|
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه |
|
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد |
|
|
فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت |
|
چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد |
|
|
منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را |
|
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد |
|
|
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود |
|
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد |
|
|
سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون |
|
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد |
|
|
خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان |
|
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد |
|