دیوان شمس/گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم | تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم | |||||
بس کردم از دستان زیرا مثل مستان | از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم | |||||
من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم | با نقش خیال او همراهم و هم جفتم | |||||
چون صورت آیینه من تابع آن رویم | زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم | |||||
آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم | وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم | |||||
باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست | درهای معانی که در رشته دم سفتم |