دیوان شمس/گر مینکند لبم بیانت
گر مینکند لبم بیانت | سر میگوید به گوش جانت | |||||
گر لب ز سلام تو خموش است | بس هم سخن است با نهایت | |||||
تن از تو همیکند کرانه | جان بگرفته است در میانت | |||||
صورت اگرت چو تیر انداخت | جانش بکشید چون کمانت | |||||
هرچ از تو نهان کند بگوید | در گوش ضمیر رازدانت | |||||
این دم اگر از میان برونی | بازآرد دل کمرکشانت | |||||
در باطن کرده خاص خاصت | در ظاهر کرده امتحانت | |||||
خامش که چو در تو این غم انداخت | بس باشد این کشش نشانت |