دیوان شمس/گفت کسی خواجه سنایی بمرد ۱
گفت کسی خواجه سنایی بمرد | مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد | |||||
قالب خاکی به زمین بازداد | روح طبیعی به فلک واسپرد | |||||
ماه وجودش ز غباری برست | آب حیاتش به درآمد ز درد | |||||
پرتو خورشید جدا شد ز تن | هر چه ز خورشید جدا شد فسرد | |||||
صافی انگور به میخانه رفت | چونک اجل خوشه تن را فشرد | |||||
شد همگی جان مثل آفتاب | جان شده را مرده نباید شمرد | |||||
مغز تو نغزست مگر پوست مرد | مغز نمیرد مگرش دوست برد | |||||
پوست بهل دست در آن مغز زن | یا بشنو قصه آن ترک و کرد | |||||
کرد پی دزدی انبان ترک | خرقه بپوشید و سر و مو سترد |