| | | | | | |
|
یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی |
|
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی |
|
|
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل |
|
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی |
|
|
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل |
|
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی |
|
|
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی |
|
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی |
|
|
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن |
|
بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی |
|
|
گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا |
|
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی |
|
|
ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر |
|
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی |
|
|
این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما |
|
چون مینبیند اصل را ای کاشکی اعماستی |
|
|
بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس |
|
گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی |
|
|
استارهها چون کاسها مانند زرین طاسها |
|
آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی |
|
|
خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن |
|
با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی |
|
|
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین |
|
گر ذوق در گفتن بدی هر ذرهای گویاستی |
|