سلامان و ابسال/آگاه شدن شاه از رفتن سلامان
(آگاه شدن شاه از رفتن سلامان و خبر نایافتن از حال وی)
(و آئینهٔ گیتینمای را کار فرمودن و حال وی دانستن)
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه | زآن فراق جان گداز عمرکاه | |||||
ناله بر گردون رسانیدن گرفت | وز دو دیده خون چکانیدن گرفت | |||||
گفت کز هر جا خبر جستند باز | کس نبود آگاه از آن پوشیده راز | |||||
۸۴۰ | داشت شاه آئینهٔ گیتی نمای | پرده ز اسرار همه گیتی کشای | ||||
چون دل عارف نبود از وی نهان | هیچ حالی از بد و نیک جهان | |||||
گفت کان آئینه را آرند پیش | تا در آن بیند رخ مقصود خویش | |||||
چون بر آن آئینه افتادش نظر | یافت از گم گشتگان خود خبر | |||||
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید | وز غم ایّام بی اندیشه دید | |||||
۸۴۵ | با هم از فکر جهان بودند دور | وز همه اهل جهان یکسر نفور | ||||
هر یکی شاد از لقای دیگری | هیچشان غم نی برای دیگری | |||||
شاه چون جمعیّت ایشان بدید | رحمتی آمد بر ایشانش پدید | |||||
بی ملامت کردن خاطر خراش | هر چه دانستی ز اسباب معاش | |||||
یک سر موی فرو نگذاشتی | جمله را آنجا مهیّا داشتی | |||||
۸۵۰ | ای خوش آن روشن دل و پاکیزه رای | کآورد شرط مروّت را بجای | ||||
هر کجا بیند دو همدم را بهم | خورده جام شادی و غم را بهم | |||||
جانشان صافی ز رنگ تفرقه | جامشان ایمن ز سنگ تفرقه | |||||
اندر آن اقبالشان یاری کند | واندر آن دولت مددگاری کند | |||||
نی که از هم بگسلد پیوند شان | افگند بر رشتهٔ جان بند شان | |||||
۸۵۵ | هرچه بر ارباب آفات آمده است | یکسر از بهر مکافات آمده است | ||||
نیک کن تا نیک پیش آید ترا | بد مکن تا بد نفرساید ترا |