سلامان و ابسال/اشارت بخوابی که ناظم در اثنای نظم این دیباچه دید
(اشارت بخوابی که ناظم در اثنای نظم این دیباچه دید)
(و به تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمید)
۲۴۵ | چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب | در میان فکرتم بربود خواب | ||||
خویش را دیدم براهی بس دراز | پاک و روشن چون ضمیر اهل راز | |||||
نه ز بادش گرد را انگیزشی | نی بخاکش آب را آمیزشی | |||||
بود القصه رهی بی گرد و گل | من در آن ره گام زن آسوده دل | |||||
ناگه آواز سپاهی پر خروش | از قفا آمد در آن راهم بگوش | |||||
۲۵۰ | بانگ چاؤشان دلم از جان ببرد | هوشم از سر قوّتم از پا ببرد | ||||
چاره میجستم پیء دفع گزند | آمد اندر چشم ایوان بلند | |||||
چون شتابان سوی آن بردم پناه | تا شوم ایمن ز آسیب سپاه | |||||
از میانشان والد شاه زمن | آن بنام و سیرت و صورت حسن | |||||
بارگیر چرخ رفعت زیر ران | رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن | |||||
۲۵۵ | جامهای خسروانی در برش | بسته کافوری عمامه بر سرش | ||||
تافت سوی من عنان خندان و شاد | بر من از خنده در راحت کشاد | |||||
چون به پیش من رسید آمد فرود | بوسه بر دستم زد و پرسش نمود | |||||
خوش شدم زآن چاره سازیها که کرد | شاد از آن مسکین نوازیها که کرد | |||||
در سخن با من بسی گوهر فشاند | لیک از آنها هیچ در گوشم نماند | |||||
۲۶۰ | صبحدم کز روی بستر خاستم | از خرد تعبیر این در خواستم | ||||
گفتن این لطف و رضا جوئی ز شاه | بر قبول نظم تو آمد گواه | |||||
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش | چون گرفتی پیش در اتمام کوش | |||||
چون شنیدم از وی این تعبیر را | چون قلم بستم میان تحریر را | |||||
بو کز آن سرچشمهٔ کین خواب خاست | آید این تعبیر از آنجا نیز راست |